ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

ایلیا نفس

عزیز دلم

اینم از چند تا از عکسای نازت که مامان خیلی دوسشون داره.قند عسلم کم کم داری بزرگ میشی شیرینم خدا حفظت کنه همه ی وجودم ...
30 بهمن 1390

تولد ده ماهگی

  تولد تولد تولدت مبارک عشقم.چند روز پیش وارد ماه دهم زندگیت شدی نانازم.این دو سه روزه مامان سرما خورده اونم بدجوری وقت نداشتم بیام به وبت سر بزنم.به هر حال این ماه جبران ماه گذشته رو کردیم یه جشن کوچولو اما خیلی خوش رو برات گرفتیم.کلی هم تو کادو گرفتی و بابا هم واسه ی مامانی دو تا روسری خوشگل گرفته بود و میگفت بخاطر اینکه مامان ایلیایی. دایی آرمان هم واست یه هاپوی ناز آورده بود و بابا هم دو تا ماشین خوشگل واست خریده بود بابا عباس هم مثل همیشه بهت پول داد تا بندازی توی قلکت.خیلی شیطونی کردی و از دیدن کادوها ذوق زده میشدی قربونت الان هم تو هنوز نخوابیدی و پیش بابایی هستی منم دیگه نمیتونم چیزی بنویسم چون اصلا حالم خوب نیست و دا...
30 بهمن 1390

ولنتاین و سرما خوردگی ایلیا

  عشق مامان چند روزه سرما خوردی ولی اینقدر آرومی که به روی خودت نمیاری فقط کمی بی قراری.دیروز همراه بابا جون بردیمت پیش دکتر کریمی و گفت سرما خوردی و گوش های نازت دچار التهاب شده مخصوصا گوش راستت.بی قراریهات هم مال درد گوش بود مامانی.هم من و هم بابا دلمون گرفت و با این که شب خونه ی بابا عباس بودیم اونها هم مهمون داشتن ولی دلمون گرفته بود.هممون طاقت نداریم بی تابی تو رو ببینیم. داروهات هم که مثل همیشه تلخ و تو نخوردیش و حالت بهم خورد.فدات بشم با اینکه دیشب ولنتاین بود یه روز خاص واسه ی بابا و مامان بود. ولی ما به خاطر تو جشن نگرفتیم و فقط بهم کادو دادیم.بابا واسه ی مامانی یه خرس قرمز ناز گرفته بود که تو با دیدن اون با ...
26 بهمن 1390

هفته ای پر از شادی ایلیا

                 سلام پسر خوشگل مامان و بابا.چند روزه به وبلاگت سر نزدم.هم یه مهمون عزیز واسمون اومده و هم رفتیم خونه ی خاله الی دو روز تعطیل رو اونجا گذروندیم.اول از مهمون عزیزمون بگم که خیلی هم تو دوسش داری و هم یه عالمه اون دوست داره.دایی آرمان چند روزی رو اومده پیشمون بمونه.این چند روز رو اینقدر شیطونی کردی که دیگه آروم و قرار نداری ٥شنبه با دایی رفتیم ُجنگ شادی که توی شهرمون برگزار شد رو دیدیم تو اینقدر خوشت اومد از اون محیط شلوغ و آهنگ و بچه کوچولوهایی که با مامان و باباهاشون اومده بودن که باور نمیکردم اینقدر محیطهای شلوغ رو دوست داشته باشی اینقدر ...
24 بهمن 1390

علایق ایلیا خان

گل پسرم وقتی پیام های بازرگانی TV شروع میشه اصلا کسی رو نمی بینی و اگه مانعی جلوی دیدت باشه حتما خیلی محکم با اون دستای نازت هلش میدی کنار.و به هیچ چیز دیگه نگاه نمیکنی.چند ماه هم هستش که فوق العاده به انواع گوشی های موبایل واکنش نشون میدی و تا مزه اش نکنی ولکن گوشیه نمیشی تازگی ها هم اینقدر گوشی خاله الی رو بردی توی دهنت که گوشیش رو سوزوندی.از گوشی من و بابات بگو که اینقدر با برنامه هاش ور رفتی که دارن قاطی میکنن . یکی دیگه از علایقت که تا چشمت بهش میفته و ذوق میکنی کنترل تلویزیونه که یاد گرفتی با فشار دادن اون صفحه ی تلویزیون عوض میشه و تند تند دکمه ها رو فشار میدی و وقتی کانال رو عوض میکنی از خودت صدا در میاری به حالت شگفتی.وا...
18 بهمن 1390

ایلیا و نمایشگاه کتاب

  سلام خوشگل مامان دیروز من و تو و بابایی هر سه با هم رفتیم نمایشگاه کتاب و کلی کتاب واسه ی خودمون و تو خریدیم.خیلی بهمون خوش گذشت من عاشق شیطونیای تو هستم کم کم داشتی اونجا با جیغ و داد اونم از فرط خوشحالی و شیطونیات احساساتت رو نشون میدادی .قربونت برم چند تا کتاب شعر و آموزش نقاشی و داستان واست گرفتیم و من و بابا هم مثل همیشه کلی کتاب واسه خودمون گرفتیم و امیدواریم تو هم مثل من و بابایی وقتی بزرگ بشی عاشق کتاب باشی واسه ی خودت یه کتاب خونه ی جدا داشته باشی. بوسسسس واسه ی دانشمند آینده ی کوچک من   ...
17 بهمن 1390

ایلیای بازیگوش

سلام ناناز من.امشب چند تا از عکسای بازیگوشیت رو موقع غذا خوردن برات گذاشتم.تا دایی آرمان هم ببینه چه خواهر زاده ی شیطونی داره.هر روز بهت زنگ میزنه تا واسش آق و نوق کنی و کلی از پشت تلفن برات ذوق میکنه.بزرگ شدی قدرشو بدون خیلی واسش عزیزی .با اینکه راهش دوره و چند ساله اصفهان زندگی میکنه ولی طاقت دوری تو رو نداره و خیلی دلش واست تنگ میشه  و هر وقت میاد که بهت سر بزنه کلی هدیه واست میاره.تو هم کلی با دایی سر و کله میزی و کاری میکنی که دایی موقع رفتن بی تابی کنه واست.الهی من قربون تو دایی های مهربونت بشم عزیزای دلم همتون رو دست خدا میسپارم و هر روز واسه ی سلامتیتون دعا میکنم. وقتی که آخر غذا به قابلمه حمله میکنی   وقت...
16 بهمن 1390

دو پسر وروجک ناز

مامانی امشب رفتیم خونه ی امیر علی جونم.دو تاییتون ماشالله هر کدوم از اون یکی شیطونتر بودید نمیدونستیم با کدومتون حرف بزنیم زودی یکی دیگتون حسودیش میشد.مجبور میشدیم نوبتی سوار تاب یا روروک بشید چون زودی جیغتون در می اومد از حسودی به همدیگه.ولی ما عاشق این شیطونیهاتون هستیم بدون شماها جمعمون صفایی نداره زندگیها.امیدوارم شما دو تا هم مثل من و مامان امیر جون که مثل دو خواهر با هم بزرگ شدیم توی یه محله تا وقتی که بزرگ میشید و ایشالله ازدواج کردید و بچه دار هم شدید با هم دوست باشید و مثل دو داداش مواظب هم باشید دوستون داریم عزیزای دلم. چند تا عکس شیطونیاتون در ادامه ی مطلبه حتما ببینی مامانی.      ...
14 بهمن 1390

اولین برف زمستونی پسری

آخی مامانی دیشب جات خالی وقتی داشت برف میومد تو خواب شیرین زمستونیت بودی احتمالا خواب منو میدیدی که با یه قاشق و دو تا شاخ رو سرم دنبالتم و میگم ایلیا کوچولو بخور بخور.شووووووووووخی بود ناز پسرم.دیشب خونه ی بابا عباس بودیم اینقدر هممون شوق زده شده بودیم از اومدن اولین برف زمستون که من و بابا رضا و دایی شاهرخ و خاله الی و عمو تیمور رفتیم در خونه و برف بازی کردیم. ناناز جات خالی بود برفها شکل گوله گوله بود.بابایی هم با یه بیل افتاده به جون برفها و منظره ی در خونه رو بهم زدش. ایشالله امروز اگه هوا خوب بود میریم برف بازی امشب هم خونه ی امیر علی نازم مهمونیم ببینم اونجا چقدر شیطونی میکنی با امیر جونی.حتما عکساتونو میزارم  که...
13 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ایلیا نفس می باشد